عزمی که دیگر نیست
چندی قبل دفتری از یادداشتهایم را گم کردم و کیفی پر از نامههای دوستانم را . فقدان دارایی مذکور به انهدام عزمهای بسیاری در روان و اندیشهام منجر شد. ناگهان احساس بیپناهی و تنهایی کردم. ناگهان امیدهایی رنگ باخت، با فقدان ارجاعات بیرونی، احساسهای درونی نیز رو به فراموشی گذارد و نقش ذهنی افرادی از دوستان، رنگ باخته و کدر و ناپیدا شدند. اگر این فقدان کمی بیشتر طول کشیده بود، کلاً به بیجان شدن همۀ آن یادها انجامیدهبود. در چنین وضعیتی بسیاری از دوستیها، خواستها و برنامههایم نیز بیجان و ناپیدا میشد. به یک دلیل ساده؛ زیرا فراموش میشد. این هولناکی را چگونه باید دریافت؟
ما محله قدیمیان را که در آن بزرگ شدهایم، دوستان دوران خوش زندگی، فضای محبتآمیز دوران کودکی، خندههای زندگی در سایه حمایت خانواده و... همه و همه را در زیر فشار زمان، گرفتاریهای روزمره یا حتی هجرت، جنگ، فشار سیاسی و استبداد، زندان، فقر و... فراموش میکنیم. آنها کمرنگ و بیاهمیت و محو و ناپیدا و بی اثر میشوند. از اینجا است که فراموشی هولناک میشود و خواستها و عزمهای گذشتۀ تو را به سُخره میگیرد.
حتی! مرگ مرا ز تو جدا نمی کند.