1- چشم هایم را میبندم ،به زندگی فکر میکنم ، به سالهای شلوغ ، هیاهوی بودن؛ هویت . و آن همه دل که در دست گرفته بودم، با هر شاخه گلی، دلی!
در درونم آوازی میشنوم : "با من صنما دل یکدله کن."
2- ذهن سخت مقاوم است. ذهنِ آگاه از فروریختنِ هویت میترسد. ذهن، از خاطره میترسد! برای همین آگاهی و خاطره جایشان را از هم جدا کردهاند.
ذهن میداند وقتی پای خاطره به میان بیاید، لاجرم پای دل هم به میان میآید؛ از این رو به خاطرات پشت میکند. به دل.
3- چشمهایم را میبندم، اما مقاومت میکنند. تشنۀ نوری است از بیرون و من میخواهم چیزی را از درون جستجو کنم. چشمهایم مقاومت میکنند. گویی به درون بینی عادت ندارند!
در باب تحول بر آن شدم که درباره "تعهد و تخصص" بنویسم. مطالبی را هم برای درج در اینجا آماده کرده بودم، منتها واقعه دلخراش پلاسکو بسیاری از مافیالضمیرم را عیان کرد. ضمن عرض تسلیت، پیشنهاد میدهم اینبار شما از تاثیر تخصصگرایی و انتخاب مدیران متعهد بنویسید.
بی شک از خلال گفتگو بیشتر میآموزیم.
متن زیر نظر آقای "بهمن" یکی از اتباع افغانستانی در زیر یکی از اخبار "سایت کابل پرس" درباره وضع سنت در افغانستان است. نقد سنت در این سامان بی شباهت به نقد آن در سایر ممالک و محافل علمی و روشنفکری نیست. و طبیعتا با مقاومت ها نیز همراه است. اما او از منظر یک راوی درحال بیان دردی است که به عینه میبیند و با پوست خویش لمس میکند. درد سنت. خواندن متن زیر از این منظر مفید است.
«جامعهء ما یک جامعهء بَدَوی است، جامعهء بدوی را میتوان اجتماعات تقدس گرا نامید، چرا که در این اجتماعات، سنتها یا میراث نیاکان درمیان هالهء عاطفی احترام آمیزی قرار میگیرند که تغییر یا طرد آنها گناهی نابخشودنی محسوب میشود و هرکس در این تقدس به شکستن سنتها قیام کند؛ مستوجب عقوبتی سخت خواهد شد. مگر میشود کسی را که مُهر قداست بر پیشانی زده است، مورد نقد و پرسش قرار داد؟!