این رازی است بین من و تو، هیچ کس از آن خبر ندارد و نمیتواند خبری از آن یابد. زیرا که نه تو اسرار بین ما را فاش خواهی کرد و نه من هرگز خویش را به دستان طوفان رسوایی خواهم داد.
میدانم ، خوب میدانم که تو هرگز حتی خاکستر سوختهام را به باد نمیدهی. میدانم که تو مرا با همه گستاخیها و تن زدنها و بی توجهیها و تندیهایم هنوز برای خود میدانی . تو مرا از دست نمیدهی.
تو، تنها تو میدانی که من به واقع کیستم و در پایینترین احساسها و بلندترین ادعاهایم چه کسی بودهام. تنها تو میدانی که چگونه در زیرترین لایههای ذهنم، کودک خیالم در همه این سالها زیر سایه خوش خیالیهای گذرا بازیگوشی کرده و به درخت توهم و گمان گره بسته بود. تنها تو میدانی.
تو رازهای مرا میدانی. رازهای عاشقیام را، والگیام را، درهم پیچیدگیام را، حیرانی و بی کسیام را، چشمان جویا و دل شیدایم را، درد و سوز و بی پناهیام را و خواستهای حقیر و آرزوهای بلندم را. تو میدانی، آری تنها تو.
و اینک بازگشته از سفر گستاخی و خودمحوربینی، بی تنپوش تعلق به آرزوهای بزرگ و با کمترین خواهشها و خواستها، برهنه از خیالهای مطلق اندیش و گمانهای سرکش و آویخته به اعتماد و امید به تو بازگشتهام.
خدایا مرا در آغوش بگیر.