بازاندیشی

اندیشیدن درباره خود و جهانی که به زودی پایان مرا نوید خواهد داد

بازاندیشی

اندیشیدن درباره خود و جهانی که به زودی پایان مرا نوید خواهد داد

بازاندیشی تلاشی است برای تفکر و نقد جزم‌هایی که ما را به حرکت واداشته و دل‌های ما را با خود می‌برد.
اگر اندکی تردید در این راه و دل‌سپاری به آن ایجاد شده باشد، پس باید بازاندیشید و قوام افکار و رفتار خود را بازبینی کرد.

بازاندیشی در کار فکر کردن و بازخوانی افکار گذشته است.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

        الگوی‌های رفتاری به زودی به سنت تبدیل می‌گردند. وجه هنجاری می‌یابند و پیرو و معتقد پیدا می‌کنند. از این رو است که تغییر آن‌ها با مقاومت روبه‌رو شده و به غایت هزینه بردار است.

         پیوند این الگوها با نظم اجتماعی اوج دشواری و نشانگر عمق مشکل فرهنگی و شاید سیاسی است. زیرا حرکت‌های فرهنگی وقتی سرعت بسیار داشته باشند، به عدم تثبیت فرهنگی و فرو ریختن ارزش‌ها منجر می‌گردند. و وقتی کُند حرکت کند، سنت‌های هنجاری ایجاد شده و تصلب ارزشی می‌سازند. اکنون علی رغم سرعت تغییرات اجتماعی در فضای رسانه‌های مدرن و خُلقیات و سبک زندگی مردم در ایران، ما بیشتر در وضعیت تصلب‌فرهنگی هستیم و زیرا بیشتر تغییرات در ساخت رفتار و الگوهای زندگی، هزینه‌بردار بوده و به راحتی تن به تغییر نمی‌دهد.  
        نکته مهمی که به بحث هزینه‌دار بودن تغییرات مربوط است، بیش از مسئله سرعت تغییرات و مقاومت طبیعی مردم در قبال آن، به این باز می‌گردد که بیشتر سنت‌ها، مؤید به آموزه‌های دینی و تحت حمایت نهادهای مذهبی هستند؛ یا حداقل چنین نشان می‌دهند.
        اگر بتوان نشان داد این نسبت بین سنت و مذهب برقرار نیست‌ و جعلی است، بخشی از فرایند تغییر از انجماد خارج شده و سرعت نسبی به خود می‌گیرد.کاری که روشنفکری دینی وظیفه و رسالت خود می‌شمارد.
        روشنفکری دینی با نشان دادن عوارض بیرون از دایره آموزه‌های اصیل دینی و یا اشاره به جواهر تعالیم الهی و فرو گذاشتن عوارض تاریخی، فرهنگی و جغرافیایی ,... مردم دیندار، تلاش می‌کند از فربگی و ناتوانی مذهب جلوگیری کرده و چابکی و کارآمدی آن را در سیر زمان تضمیبن کند.
        با این حال اشتباه در تعیین امر قدسی با غیر قدسی و آموزه‌های اصیل دینی از عوارض زمانی و مکانی آویخته به دین، مهلک‌ترین اشتباه روشنفکر دینی است. زیرا هم به برهم خوردن نظم آموزشی تعالیم دینی منجر شده و دینداران را دچار حیرت و سردرگمی میکند، هم رقیب را بر مرکب بهانه سوار نموده و او را در مسابقه قرائت دینی پیش تر برده و بلکه برنده مسابقه می‌کند.
        و تأسف‌بار اینکه روشنفکری دینی همیشه متهم به هنجار شکنی و تجدید نظر طلبی در آموزه های دینی است. از این روست که روشنفکری دینی نیز همچون محتوای پیام خود، نتوانسته به درستی مورد قبول مردم و اقبال دینداران قرار گیرد؛ تا با بهره از این سرمایه، مقاومت‌ها را بشکند. 
       اکنون آگاهی‌سازی درباره امر قدسی، آموزه‌های کانونی ادیان، خلوص آموزه‌های دینی و... در کنار توانمندسازی تطابق آموزه‌های دینی با تغییرات زمانی و مکانی که عنصر کارآمدی دین را تقویت می‌کند، و نیز دست‌یابی به مکانیزم‌ها و روش‌های علمی تعیین تعالیم اصیل دینی و بازشناسی آن از موضوعات فرهنگی و تاریخی دیگر، وظیفه اندیشمندان مؤمن و روشنفکران معتقد است.
      آیا روش‌های‌کلامی، الهیات، اصول فقه و به طور کلی ابزارها و روش‌های دین‌شناسی سنتی، توان انجام این وظیفه را دارند؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۴۱
عباس اسکندری

                                                                                                                                                                                                                    واژگان در همه جا پراکنده اند. و بیش از هر جا در ذهن ما. آنها ابزاری ساده برای بیان نیستند، بلکه چارچوب‌هایی برای فکر کردنند. ولی فکر کردن چنان که آمد پرهیزی ماندگار از تقلید است. با این حال این وضعیت متناقض نما (پارادوکسیکال) را چگونه می‌توان فهمید و تبیین کرد؟ از سویی فکر تنها در دامن واژه‌ها و چارچوب‌های مفهومی شکل می‌گیرد و از سویی دیگر فکر کردن مستلزم فرا رفتن از چارچوب‌ها و شکستن حصار تقلید است. تقلید ساده گزاره‌ها و یا درونی کردن انگاره‌های رایج. شکستن این سیطره (رایج بودن) مستلزم کنشی فرا رونده و برسازنده است. همان که پیشتر از آن به رادیکال بودن تفکر تعبیر کردم. ازاین رو تفکر بی هیچ سخنی واجد "‌شجاعت" است. متضمن شجاعت.
اگر اندیشه‌ای واجد شجاعت نباشد و یا ماحصل و محصول آن سزاوار این صفت نباشد، چیزی جز تقلید گمراه نمی‌تواند باشد. از این رو کانت بزرگترین گسست نظری انسان در آستانه عصر جدید (عصر روشنگری) را با صفت شجاعت توصیف می‌کند: روشنگری شجاعت به کارگیری فهم خود است.
سکر و مستی پر لطف و پنهان شجاعت است که می‌تواند اندیشمند را از محاسبات محقّر فایده- هزینه خلاص کرده و او را بر مرکب رادیکال، تندرو، چموش و گستاخ فکر کردن و نفی تقلید سوار کند. نفی تقلید نفی جامعه‌پذیری بی‌چون و چرا و نفی اتوریتۀسیاسی نیز هست. و از داین رو قدرت‌های سیاسی همواره بر آزادی اندیشه و بیان روی ترش می‌کنند! زیرا این آزادی که متضمن شجاعت فکر کردن است، مهمترین پرسشگر نقاد جامعه و قدرت است. و روشنفکر همان اندیشمند متعهد نقادی است که تن به خطر نقدِ اتوریته می‌دهد. این‌گونه رابطه شجاعت و فکر و روشنگری و نقد و روشنفکر متعهد روشن می‌شود.
فلاسفه یونان به خوبی در بیان شجاعت همراه توصیف آن به عنوان فضیلتی برین برای جنگجویان و حربیان، شجاعتِ مردان دانا برای سخن گفتن از موضوعات شریف و متعالی را نیز یادآورد شده بودند. و من همواره در این اندیشه‌ام که چرا "سقراط حکیم" دانش را با محبت پیوند زده و کنش شرافتمندانه فکر کردن و گسیختن از تقلیدها و توهم ها را - فلسفه- فیلوسوفیا (philosophia) یعنی دوست‌داری و محبت‌ورزی به دانش نام نهاد؟
در میان این میدان تجربه روانی عاطفی و شناختی آنچه بر می‌آید و نتیجه همه اندیشیدن و عشق به دانش یا حقیقت است "‌زندگی‌"‌ است. تفکر از درون و با تجربۀ زندگی سر برمی‌آورد. گرچه شاید در این ایستگاه نمانده و حیاتش را درساحتی دیگر مثل ارزش‌ها و خواست‌های متعالی ادامه دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۹
عباس اسکندری

درحالی که زندگی کردن خود اغلب به دلیل استعدادهای غریزی آدمی، محتاج سطح بالایی از فکر کردن نیست، اما تفکر همواره از درون زندگی و با تجربه "زندگی" به معنای عام آن شکل می‌گیرد.

البته نه می‌توان و نه باید تلاش کرد تا فکر کردن؛ فلسفیدن و کنکاش ذهنی، کانون زندگی فردی شود. اما بی هیچ تردیدی  فکر تنها در بستر زندگی شکل می‌گیرد.

تضادها و ناکامی‌های روزگار و بن بست‌های پیش‌رو که در پایان راه‌های طولانی و گاه غیر قابل برگشت ظاهر می‌شود، سوالاتی را می‌آفریند که از جنس محاسبه ساده سود و زیان نیست. سوالاتی که به خود زندگی کردن؛ اهداف آن، چرایی آن و فرجامش معطوف است. سوالاتی که به کشف نسبت‌های فرد (سوژه) با خودش، دیگران و جهانش مربوط است. معنای زندگی و بحران هویت.

 

 درست در همین هنگام که فرد خودش موضوع تفکر خویش واقع می‌شود،  به اوج "سوژه بودن" تبدیل می‌گردد. خودآگاهی از "رنج سوال" و به قول میلان کوندرا " بارِ هستی" و "معنای زندگی" او را در کام تفکر می‌اندازد. تفکری که تداوم آن ،اصل زندگی را در چنبره خویش می‌گیرد.

 اما زندگی جدی‌تر و متکی به زمینه‌های زیستی و غریزی بسیاری است که موکول کردن آن  به بَعد ممکن نیست. اما در مقابل فکر را می‌شود به تعویق انداخت.

 تفکر همواره سخت و رنج آور است. محتاج تداوم است و خستگی مفرط می‌آفریند. شیرینی زندگی همیشه بر تلخی تفکر؛ کنکاش بی پاسخ، تضادها و چراها فائق می‌آید. و از این روست که در دیالکتیک زندگی و تفکر باز این زندگی است که دایم باز تولید می‌شود. گرچه جنس و نوعش همواره متحول می‌گردد. 

مدرنیته یکی از ظهورات این سنتز مدام است.  شکلی از" زندگی".  زندگی نو . زندگی که از خلال سوال‌ها و چراها شجاعانه و پاسخ‌های دم‌دستی و ساده حاصل شده است.

در منطق و حیات مدرن، فکر کردن شغل شریفی است. به خصوص انواع خاصی از تفکر تنها در غالب مشاغل خاص دانشگاهی امکان بروز دارد. دانشگاه مدرن، همان مکانی است که تفکر را به شغل تبدیل می کند و بدیهی است که شغل باید خروجی مشخص، ساعات معلوم و نتیجه معین داشته باشد. و آنچنان که می‌دانیم اکنون این سنت آکادمی است که طرح های درسی معطوف به نتیجه باشد، روش‌ها عینی و مسیر تفکر و پژوهش از پیش کاملاً روشن باشد. همه ساحات تفکر باید بر مدار عینیت تحصّلی بچرخد و از آن، تکنیک یا همان ابزار کنترل بیشتر حاصل آید. ابزار کنترل نیروهای طبیعی، اجتماعی، قدرت و سیاست.

در این منظر، تفاوت های زیادی بین علوم تجربی و طبیعی با علوم انسانی و اجتماعی نیست. روش‌ها یکسان و نتایج از یک سنخ است. علاقه‌مندان به تفکر در جامعه جدید با افرادی جدا افتاده از هم، که سوالات کوچک و آرزوهای بزرگ دارند؛ در چه جایی بهتر از آکادمی خواهند توانست به تفکر و زندگی، توامان بپردازند؟

اما تفکر خصوصیات منحصر به فردی دارد  که نمی‌توان  پیوسته آن را در چارچوب ساختارها و نهادهای مدرنیتهء (غربی) همچون کالج های تعلیمی و دانشگاه‌ها محصور کرد.

تفکر اساساً امری رادیکال است. درست است که طی سال‌های متمادی پوزیتیویسم توانسته فکر و عقلانیت را به شکل خاصی از تفکر (به اصطلاح) عینی تقلیل دهد. اما در خلال همین مدت،  تفکر همواره از چنگال ایدئولوژی و منطق تحصّلی و زیر مجموعه‌های متنوع آن چون رفتارگرایی؛ پراگماتیسم و تداعی‌گرایی گریخته است.

اینطور نیست که شکلی از تفکر، رادیکال است. بلکه تفکر بی هیچ بحثی خود رادیکال و همچون امری نفی کننده ظهور می‌کند. تفکر همواره سطح عادی و طبیعی پدیدارها را بهم می‌زند. کلیتِ مفهومی را از جاهای مختلف در طبقه‌های مشخص جمع کرده و تحلیل می‌کند. ساختار تثبیت شده پدیده‌ها و نهادهای اجتماعی را وا می‌کاود و از خلال این اقدام چه بسا نظم طبیعی یا سازمانی را که قدرت و هژمون موجود، خود را برپایه آن استوار کرده است، بهم می‌ریزد. از این رو هم در جامعه و هم مشخصاً در آکادمی فکر کردن واجد و همراه با نوعی "حفاظت اطلاعات" است.

حفاظت اطلاعات یعنی ساختاری که به "هدایت فکر"! ، "جامعه پذیری"،  تنظیم برنامه های درسی، کنترل سوالات! و تعیین پاسخ‌های مطلوب و خلاصه "مهندسی اجتماعی" در درون آکادمی مبادرت می‌کند.

طرح دروس مدارس و دانشگاه‌ها، موضوع سخنرانی‌ها، تشکل‌های علمی دانشجویی، نهادهای رسمی، گفتمان‌های رسانه‌ای، تبلیغات سیاسی، چاپ کتاب و مقاله و خلاصه "تولید همه کالاهای فرهنگی"! باید از رژیم خاصی از حفاظت و اطلاعات تبعیت کند تا «سلامت جامعه!» را به خطر نیندازد!  تشبیه خوراک جان و خوراک تن، تشبیه بسیار مناسبی برای ایجاد حداکثر رژیم سانسور و صافی های مدیریتی و کنترلی است. تفکر باید رام  گردد و از چارچوب نتیجه مطلوب و مختار هژمون و ارباب قدرت خارج نشود!

این است غایت قصوای فکر در جامعه جدید.

 آیا خواهیم توانست روزی بار دیگر ارج و ارزش تفکر انتزاعی و فارغ از هژمون قدرت و فشار زندگی را احیاء کنیم؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۷
عباس اسکندری

فاصله کلیت انتزاعی و کلیت انضمامی در تفکر، همچون دره‌ای بزرگ و ژرف است. و گذر از این دره مهیب اغلب عزمی را برنمی انگیزد و یا در نیمه راه می‌ماند و می‌میرد. اپستمه‌های و نظام تفکر در میان ما کاملاً انتزاعی است. تفکیک حوزۀ عمل و نظر و استدلال‌های بلامصداق و کم ارج بودن مسائل مبتلا‌به، به عنوان موجودیت‌های تفکر در میان اندیشمندان و آموزش رسمی، نشان از گفتمان رایج و رسوب آن به صورت فاصله تفکر انتزاعی و انضمامی است.
تفکر درمنطق صوری، متضمن نوعی انتزاع مفهومی است. کلیت‌سازی مفهومی اساسا "هیچ چیز" نیست. تفکر برای آنکه چیزی باشد، باید از سطح انتزاع به مقولات انضمامی در آویزد. و البته آنگاه همان "مفاهیم" صرف ِ انتزاعی جان می‌گیرد و محل نشستن و محمل روییدن معانی جدید‌تر و اندیشه هایی تازه‌تر می‌شود. از این رو باروری تفکر محتاج انضمامی اندیشیدن است. تفکر ازخلال زندگی سرمی زند "فکرتنها در بستر زندگی شکل می‌گیرد".
به عنوان نمونه زبان و سیاست دو شکل مشخص و دو دروازه تفکر انضمامی است. البته این بدان معنا نیست که تفکر درباره زبان و زوایای آن (فرهنگ زبانی، رشد زبانی، گفتمان، قدرت و....) یا سیاست و اجزای آن (قدرت، رهبری، نخبگان، ثروت، انتخابات، دولت، جامعه مدنی و ...) به دام اندیشه صرف انتزاعی نمی‌افتند. بلکه منظور نگارنده این است که این دو -زبان و سیاست- خود موضوعات انضمامی است و چیزی از جنس زندگی است.
عموماً مسیر تفکر چون مداری از نقطه صفر سوال آغاز می‌شود و با جستجو و کنکاش انتزاعی درباره موضوع سوال شروع شده و سپس با تطبیق کلیت‌ها، طبقه‌بندی داده ها و پدیدارها و به حصر در آوردن نیروها، مجدداً به موضوع آغازین برمی‌گردد. این سیر دورانی به ظاهر ساده است. اما هنگامی که موضوع مورد سوال کمی از سطح مقولات ساده عینی فراتر رود آنگاه هم درسطح انتزاعِ مفاهیم مرتبط و هم در مرحله تطبیق داده‌ها با موضوع، هزاران خلاء نمایان و مشکل ظاهر می‌گردد.
این موضوع بسیار جدّی و پیچیده است. از این رو برخی از پوزیتیوست‌ها و اصحاب حلقه وین با چشم پوشی از بخشی از فرایند تفکر و تقسیم مفاهیم و مقولات و موضوعات به "معنا دار" و "بی معنا" در صدد بر آمدند که اساس تفکر درباره موضوعات سطح بالای انتزاعی را متوقف و موقوف کنند. از منظر آنان موضوعاتی چون "خدا"، حقیقت، مطلق؛ " آخرت"، جوهر ،"مسیح"، "غیب"، و... مفاهیمی غیر قابل تفکراند. چون به بررسی عینی و تجربی تن نمی‌دهند.
باید دانست که مهم‌ترین و مشکل‌ترین بخش تفکر مربوط به موضوعات انتزاعی و مرحله دوم سیر تفکر یعنی مرحله انضمامی شدن فکر و تطبیق انتزاعیات با پدیدارها و موضوعات عینی است. به همین دلیل است که امروزه یکی از ایرادهایی که به فلسفه اسلامی وارد است، فقدان انضمامی کردن مفاهیم و داده‌های منظومۀ نظری آنان و ناتوانی نسبی در استخراج موضوعات نو و فلسفه‌های مضاف چون فلسفه حقوق، فلسفه سیاست و... در این منظومه است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۴
عباس اسکندری

1-  تاریخ‌مندی: انسان تنها موجودی است که در میان سایر موجودات عالم، تاریخ دارد. یعنی می‌داند که تاریخ دارد. آیا مقصود آنست که صرف تاریخ وقایع مهم یا همان تاریخ مکتوب که میراث فرهنگ بشری است، می‌تواند مدخلیتی در بحث معنای زندگی داشته باشد؟

گمان می‌برید نگارنده ساده‌انگارانه به دنبال ساختن کلیدی از موضوع "عبرت تاریخی" برای باز کردن قفل محکم و سمج "معنای زندگی" است؟ بی‌گمان باید بیشتر از این را مد نظر داشت. انسان این موجود تاریخمند از لحظه‌ای شایسته وصف تاریخمندی است که نسبت به گذر زمان، توالی عمر و تاریخ‌مندی خود " آگاهی" پیدا کند.

2-  آگاهی: انسان نه به خاطر گذر تاریخی عصرها و نسل ها، بلکه از آن رو تاریخمند است که خودآگاهی دارد. این آگاهی ویژه اوست که حجم سنگین سوال از آغاز و انجام و مسیر و مقصد زندگی را برای او می‌سازد. همین آگاهی است که انسان را وا می‌دارد درباره آغاز و انجام حیات خود، جهان، کیهان و کل عالم و مبداء و آفرینشگر آن سوال کند. اینجا است که آگاهی به تاریخمندی، بذر خودآگاهی انسان را که عبارت باشد از "پرسش از خود" و علت حیات خود، در زمین تفکر آدمی می‌پراکند.

3- فقدان و فنا: با درک زمان‌مندی حیات و نقش آگاهی در درک این واقعه بزرگ، که گذر عمر انسان و جهان را هر آن جلوی چشمان ما می‌آورد، آدمی با ادراک گذر زمان و عدم کنترل بر آن که صیرورت حیات را در بر دارد و در عین حال او را هر دم به نقطۀ پایان زندگی نزدیک‌تر می‌سازد، به درک فناپذیری خود و تجربه عینی فقدان‌ها و از دست دادن‌ها می‌رساند، و با این دریافت ذهنی و شهودی، بازهم به حقیقتی دیگر دربارۀ خود دست می‌یابد. به درکی بزرگ‌تر از خود. درکی که استخوان سوز و جانکاه است. درکی همسان درک فقدان و تهی دستی؛ و آن چیزی نیست جز ادراک تنهایی و بی پناهی انسان.

4- تنهایی و بی پناهی: آدمی در گذر حیات و با دیدن  "پایان قطعی" حیات آدمیان و جهان، به تنهایی خود پی می‌برد. انسان موجودی به بی‌پناه است. زیرا انسان موجودی آگاه است. و این آگاهی همچون کوهی بزرگ از جواهر گرانقدر که بر دوش آدمی بار شده، پشت او را خم کرده است. بار هستی. آدمی موجودی بی پناه است. زیرا در ضمیر ناهشیارش به گذر عمر، به روزگار گذران خود، به حقیقت محتوم فقدان و فنای خود، آگاه است، این ترکیب خودآگاهی در ناخودآگاهی است که بیماری آدمی را برای طلب فراموشی هر روز بیشتر و مزمن تر می‌کند. بیماری غفلت که همزمان مخدری برای رنج آگاهی و فراموشی فناپذیری است. غفلتی که هرباری و در هر عصری، با هیزمی تازه‌تر تنور آن را افروخته تر می‌کند. به گمان من این آگاهی به تنهایی ذاتی بشر را نباید دست کم گرفت. زیرا عاملی است که کمال یا انحطاط تاریخ فردی و بلکه کمال یا انحطاط جهان اجتماعی انسان ها وابسته به اوست.

5- غفلت فراگیر: ماهیت رنج و تنهایی آدمی باید به خوبی واکاویده شود. گفته شد که تنهایی محصول ادراک همزمان گذر زمان، کاهش عمر و حیات آدمی، فقدان و تهی‌دستی و درک فناپذیری است. اما آدمی در این جهان هربار به شکلی تلاش می‌کند تا با استفاده از موهبت فراموشی غفلت فراگیری را در خود توسعه دهد که او را از زیر بار آگاهی و درک از این تنهایی و فقدان نجات دهد. به محاق فرستادن احساس تنهایی با سرگرمی و مخدر و شهوت‌رانی و تولید و تقلاّ و زادش و جنگ و... همگی توانی است که ذهن بشر برای فرار از مواجه مستقیم با این احساس ترسناک،تعبیه می‌کند. اما غافل از اینکه این همه به جای خاموش کردن آتش جانسوز سوال و حیرت، بر احساس تنهایی و فقدان آدمی نفت پاشیده و او را بیش از گذشته محتاج پاسخی درخور برای حیات و ادامه آن یا تنوع بیشتر و پیچیده تر در غفلت می‌کند.

6 تکرار: چرا تنوعات گذشته غفلت‌ساز جان آدمی را آرام نکرده خیالش را راحت نمی‌کند؟ و او را از زیر ضربات سوال از معنی حیات نجات نمی‌دهد؟ زیرا آن عوامل، خود در گردونه ای بسیار ناامید کننده‌تر واقع می‌گردند. گردونه تکرار. من براین نظرم که رنج سیزیف همچنان که "آلبرکامو" یادآور شده، رنج تکرار است. و تکرار همزمان دو هستی را در ضمن خویش دارد، اول یادآور مکرر زمان‌مندی و تاریخمندی حیات بشری است، و دوم نا کافی بودن تدبیرهای خود ساخته و مصنوعی برای خاموش کردن آتشفشان رنج سوال و بی‌معنایی حیات. پس رنج زندگی بیش از هر چیز رنج تکرار است. از این حیث است که باز باید این دو را یعنی گذر زمان و مسئله خودآگاهی را با هم دید.

7- عدم کفایت: فرض‌های بسیاری برای پاسخ یا چاره برای بیماری بی‌معنایی حیات انسان مطرح است. اما به نظر می‌رسد پاسخ‌ها ناکافی‌اند و حفرۀ بی‌معنایی در زندگی آدمی به راحتی با عوامل مصنوعی یا تنوع خواست‌ها و تکرار مصرف و غفلت فراگیر حاصل از تکنیک پر نمی‌گردد. برای پر کردن این میان‌تهی بزرگ و دردناک، آدمی به چیزی بیش از آگاهی صرف و تنوع چاره‌ها از بیرون محتاج است. آگاهی تنها به سیطرۀ نسبی ذهن آدمی به دو عنصر "خودیت" و "گذر هستی" اشاره دارد نه چیزی بیشتر. در آگاهی فرد "ابژه بودن خود" را برای موضوع گذر زمان و خودآگاهی نسبت به خویش درمی‌یابد. نوعی وقوف حضوری به هستی‌مندی خویش و گذران زمان بر او (عمر)

8- اختیار: اما آن ضرورت بیشتر از آگاهی چیست؟ اینجا است که موضوع اختیار مطرح می‌شود. اختیار مادر خلاقیت و آفرینش است. اختیار بن‌مایه و اصل برای تغییر وضعیت مکرر و تکرار پذیر و خسته کننده و ملال‌آور زندگی است. این بداعت و نوآوری وجهی از اختیار است. اینهمه روی گردانی به نظریه‌های جبری، اینهمه مخالفت با ضرورت‌ بینی‌های طبیعت و حیات ، این همه دعوا برسر جبر و اختیار در مکاتب الهیاتی، برای این است که آدمی ذاتاً از محدودیت و جبر فراری است. برای همین است که باور به جبر نویی بی عملی و افسردگی را به ارمغان می‌آورد. و در مقابل باور به اختیار، بذر چیزی است که معنی زندگی در درون آن ممکن است. آزادی و امید. 

ما برای معنادهی به حیات خویش بیش از آگاهی محتاج اختیاریم. آگاهی در درون اختیار و آزادی است که توجیهات مصنوعی معنی زندگی را پس می‌زند و به دنبال معنایی طبیعی و شاید خودساخته - و نه مصنوعی- برای زندگی می‌گردد  معنایی که بذر امید را در دل او بکارد و حاصلش خلاقیت بیشتر و آزادی فزونتر باشد. اما آیا این آزادی طلبی کنونی انسان مدرن وانهاده در نیست انگاری، خود فراری ناکافی از زندان احساس پوچی و نیست انگاری نیست؟

9- ضرورت درونی: هنوز داستان معنی زندگی تمام نشده است. معنی زندگی باید چیزی از جنس عقیده و احساس باشد. چیزی مثل نگرش و جهان‌بینی که معنی زندگی از درون آن بیرون آمده باشد و همه سینه آدمی را گرفته باشد. والا با تدبیرات موقتی آدمی هرگز راهی به سوی آینده نخواهد داشت.

نیست انگاری فربه شده مدرن، فربگی خویش را در توسعه ابزار غفلت و سرگرمی و فراموشی و توجیه خلاقیت و سازندگی از خلال تکنیک یافته است. ولی حتی این وضعیت چابک و فربه، به زودی زیر پای آدمی را خالی می‌کند. سوال از معنی زندگی او را رها نمی‌کند. آیا معنی زندگی واقعاً می‌تواند در وجود آدمی ایجاد شده و انگاره‌ای همیشگی برای ادامه حیات در او را موجب شود؟     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۰
عباس اسکندری