بازاندیشی

اندیشیدن درباره خود و جهانی که به زودی پایان مرا نوید خواهد داد

بازاندیشی

اندیشیدن درباره خود و جهانی که به زودی پایان مرا نوید خواهد داد

بازاندیشی تلاشی است برای تفکر و نقد جزم‌هایی که ما را به حرکت واداشته و دل‌های ما را با خود می‌برد.
اگر اندکی تردید در این راه و دل‌سپاری به آن ایجاد شده باشد، پس باید بازاندیشید و قوام افکار و رفتار خود را بازبینی کرد.

بازاندیشی در کار فکر کردن و بازخوانی افکار گذشته است.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

فرزانگی یک ضد است، یک دگر است. 

      اگر در دوران‌های پیشین حافظان و مبلیغین سنن، آداب و میراث پدران را، فرزانگان قوم نام می‎نهادند، امروز این معنی بکلی متفاوت است. سوای زبان منظوم و شعر استوار، حتی فردوسی حکیم در کنار انتقال میراث، زبان و حکمت ایرانی و به ارجِ پل ارتباط فرهنگی باستان با بعد از آن، از آن رو نام آور است که "وضع" و الگوی رفتاری گذشته، ارزش‌ها و نگرش‌های "قدیم" را با همه پیچ و خم‌هایش در منظر و مرءای ما می‌آورد. و از این رو ما را به تأمل به آن وامی‌دارد. این خصلت نقدی اوست که حکمت را برازنده شخصیتش‌ و حکیم را مناسب همراهی نامش می‌کند. 

    حافظ نیز نقّاد زمانه خود است. زمانه‌ای که "ریاسالاری" و "تظاهرمحوری" کلید واژه‌های اصلی ترسیم و تبیین آن است. دورانی که محتسب که مدعی سلامت و دانای سعادت است، "چون به خلوت می‌رود آن کار دیگر می‌کند" و قاضی مشغول دزدی، ریاکاری سکه رایج بازار اعتقاد و بی اعتمادی مار غاشیه ای که " عامه" نیشش را به دوا و درمان می‌خرند. 

    حافظ آن منتقدی است که صلای تأمل و تفکر به این وضع را فریاد می‌زند. همان رندی است که پارادوکس "زاهد دنیاپرست" یا "صوفی ناصافی" را در برابر نگاه می‌آورد و از آن پرسش می‌کند. 

   فردوسی و حافظ در یک چیز مشترک‌اند، « سوال از الگوی رفتاری گذشته و پرسش از وضع موجود». این اصلی‌ترین خصلتی است که "رندِ روشنفکرِ منتقد" را در کانون مطالعه جامعه‌شناختی ترم‌هایی چون "ضد فرزانگی" در جوامعی مثل جامعه ما قرار می‌دهد. 

    رند روشنفکر منتقد، از همه چیز می‌پرسد و به هیچ چیز جز عقل منتقد غیر متعهد، تعهد ندارد. از همه چیز پرسیدن یعنی سوال از انگاره‌های ذهنی، الگوهای عملی و آرزوها، خواست‌ها ، میل‌ها و عاطفه‌هایی که حول و حوش چیزهایی شکل گرفته که حقیقت نیست، بدل آنست. یا واقعیت نیست، توهم متصلب ساختاربندی شده‌ای است که چنان سامان یافته که به جای هر واقعیتی می‌تواند بنشیند. این یعنی "ایدئولوژی". یا حداقل یکی از معانی ایدئولوژی همین است. 

     ایدئولوژی همان توّهم غیر واقعی ساختاربندی شده‌ای است که بخشی از گفتمان و ادبیات ما را، شکلی از فکر کردن ما را و جریانی از میل‌ها و عواطف‌ما را به سوی خویش می‌کشاند و به سویی که می‌خواهد جهت دهی می‌کند.

     سیطره بر این الگوها (ایدئولوژی) و توان مفصل‌بندی مختارِ روش‌های شناختی و رفتاری و عاطفی در گرد "چیز" یا چیزهایی، مفهوم یا تبلور "قدرت" است. صاحب این هژمونی همانی است که همۀ توان و انرژی یک جامعه را صرف "کلمه کلیدی خود" می‌کند. در جایی این هژمونی "سنت" است، در جایی "بازار" و محصولات تولیدی یا "کالا"، در جامعه‌ای "دین" یا همان محصولات اعتقادی و انقیادی، در طایفه ای "علم" و...      

    رند فرزانه آنی است که در چشمان این هژمونی، زل میزند، و از اصالت یا واقعیت الگوهای معرفتی از پیش ساخته شده و عرضه شده، اپیستمه‌ها، گفتمان‌ها، ایدئولوژی‌ها و نگرش‌ها (جامعی از الگوهای شناختی، رفتاری و عاطفی) سوال می‌کند. کم و کیف آن را می‌جوید و آن را به چالش می‌کشد. 

    آیا روشن است که پرسشگری از چیزی، عقیده‌ای، الگویی از  گزاره‌های شناختی که با عاطفه‌های مردم پیوند دارد، می‌تواند  چقدر برای پرسشگر خطرناک باشد؟ 

   خطرناک است زیرا برخلاف انتظار، این دولت‌ها و حکومت‌‎ها و قدرت‌ها و ثروت‌ها نیستند که محتسب را به سراغ منتقد می‌فرستند تا از او به جرم مخالفت با عقیده و مرام مستقر، انتقام گیرند. بلکه وقتی قدرت‌ها و دولت‌ها و حکومت‌ها توانستند گفتمان اجتماعی و مفصل‌بندی نظری یک جامعه ‌را به رأی خویش شکل دهند، این خود مردمند که لباس از تن منتقد می‌دَرند، و به لعن و نفرین طردش می‌کنند. و آنگاه زندان و سندان راحت‌ترین و آخرین منزل منتقد فرزانه است. آنکه با"عقیده مردم" در افتاده و آنان را به "انحراف" کشانده است. آیا داستان سقراط حکیم را شنیده ای؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۲:۱۴
عباس اسکندری

    آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست     

    عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

      ما آدمی را نمی‌شناسیم؛ خودمان را. زندگی را نمی‌شناسیم؛ آنچه بر ما گذشت و یا پیش پای ماست. و ما دیگران را نمی‌شناسیم؛ کسانی که در لفظ  "انسان" با آنها اشتراک داریم.

      ما آدمیان، جزیره های جدا افتاده از یکدیگریم که در کانون به شدت از هم دور و در کرانه‌ها به هم نزدیکیم . آنچه کانون حیات ما را تعیین می‌کند خود حقیقی، نظام ژنتیک، تاثیرات منحصر به فرد محیطی و از همه مهمتر ذهن یگانۀ ما و تجربه‌های شخصی ما است و آنچه در کرانه‌ها ما را به دیگران می‌رساند، خانواده، نژاد، محیط، تاریخ مشترک، زمان زیستی، آموزش و تعلیم، زبان مشترک و... است. نزدیکی و دوری ما از دیگران در این عرصه‌ها، همزمان حس همراهی و شفقت، یا طرد و نفرت را می‌آفریند.

       کاش بیشتر به زندگی دل بدهیم. به خوبی. بیشتر منتظر آن سوسوی حقیقتی باشیم که از پس و پشت تجربه‌ها و مواجهات ما در زندگی رخ عیان می‌کند. آن انتخابی که در میدان اجبارها همچون عصیانی عظیم، ما را و حقیقت ما را  تعیین می‌کند. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۲:۰۴
عباس اسکندری


« الکساندر یاکوولف» عضو دفتر سیاسی حزب کمونیست شوروی، در روزهای عبرت و برباد رفتن تقلاهای کتمان حقیقت گفت: زمان، پیوسته اقتضای دگرگونی دارد و پشت در منتظر ایستاده است زیرا او زودتر از هرکسی می‌فهمد که باید در را به روی حقیقت باز کرد!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۱:۵۵
عباس اسکندری


مرگ همیشه موضوعی برای فکر کردن بوده است و بگو کدامین آدمی است که مرگ را دیده باشد و درباره آن به تفکر ننشسته باشد. 

... و می‌رسد آنروز که آدمی خود در دام روشنایی یا تاریکی آن فرومی‌غلتد و آنگاه حتی تاریک‌ترین سیاه‌چاله‌های مرگ، روایتگر روشنایی حقیقت‌هایی پنهانند. "شهود حقیقت".

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۱:۵۲
عباس اسکندری