یاد
«کجایی» برایم نبود. «چرایی» بندِ پایم نبود. رها بودم؛ یله. اما تو بگو «رها» کلمۀ بزرگی نیست؟ بهتر آنست که بگویم همچون دیوانهای بیقید. اما نه! دیوانه نیز واژهای بلند و دستنایافتنی است. بگذار بگویم «خاموش» بودم! زیرا که بیعشق بینور است. بیعشق بیچراغ است. بیتو من خاموش بودم. هیچ ستارهای در من درخشیدن نگرفتهبود؛ یا که «همه ستارههایم به تاریکی رفته بود.» دستهایم از یاد مشعل تهی شدهبود. و تو که آمدی دستهگلی از مشعلها را برایم آوردی. یا بگویم درونم را به آتشی زندهکردی. راستی! کِه بود آنکه گفت "عشق برترین دانشها است"؟
اما تو رفتی. زود رفتی! گلهای ندارم. رفتن که بیوفایی نیست. رفتن، رفتن است. همین! رفتنی که گریزی از آن نبود. و سرانجام در آهنگ مهآلود آههای مدام، تو را گم کردم. تو رفتی اما همچنان در درونم بودی!
وه که عجب حکایتی است این بودن و نبودن. نبودن و بیش از هر زمان بودن! شعر من، گریه من؛ خنده و قهر من و حتی شعلههای نگاه من رنگ و بوی تو را داشت. یاد من، آنِ تو بود و همۀ من یادِ تو بود.
_______________________________
این نوشته را در روز پنجشنبه دوم مهر ۱۳۸۸ با یاد عشقی خوابیده در گور نوشتم.