از درون
دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۴۸ ب.ظ
1- چشم هایم را میبندم ،به زندگی فکر میکنم ، به سالهای شلوغ ، هیاهوی بودن؛ هویت . و آن همه دل که در دست گرفته بودم، با هر شاخه گلی، دلی!
در درونم آوازی میشنوم : "با من صنما دل یکدله کن."
2- ذهن سخت مقاوم است. ذهنِ آگاه از فروریختنِ هویت میترسد. ذهن، از خاطره میترسد! برای همین آگاهی و خاطره جایشان را از هم جدا کردهاند.
ذهن میداند وقتی پای خاطره به میان بیاید، لاجرم پای دل هم به میان میآید؛ از این رو به خاطرات پشت میکند. به دل.
3- چشمهایم را میبندم، اما مقاومت میکنند. تشنۀ نوری است از بیرون و من میخواهم چیزی را از درون جستجو کنم. چشمهایم مقاومت میکنند. گویی به درون بینی عادت ندارند!
۹۵/۱۱/۱۸