معنی زندگی
1- تاریخمندی: انسان تنها موجودی است که در میان سایر موجودات عالم، تاریخ دارد. یعنی میداند که تاریخ دارد. آیا مقصود آنست که صرف تاریخ وقایع مهم یا همان تاریخ مکتوب که میراث فرهنگ بشری است، میتواند مدخلیتی در بحث معنای زندگی داشته باشد؟
گمان میبرید نگارنده سادهانگارانه به دنبال ساختن کلیدی از موضوع "عبرت تاریخی" برای باز کردن قفل محکم و سمج "معنای زندگی" است؟ بیگمان باید بیشتر از این را مد نظر داشت. انسان این موجود تاریخمند از لحظهای شایسته وصف تاریخمندی است که نسبت به گذر زمان، توالی عمر و تاریخمندی خود " آگاهی" پیدا کند.
2- آگاهی: انسان نه به خاطر گذر تاریخی عصرها و نسل ها، بلکه از آن رو تاریخمند است که خودآگاهی دارد. این آگاهی ویژه اوست که حجم سنگین سوال از آغاز و انجام و مسیر و مقصد زندگی را برای او میسازد. همین آگاهی است که انسان را وا میدارد درباره آغاز و انجام حیات خود، جهان، کیهان و کل عالم و مبداء و آفرینشگر آن سوال کند. اینجا است که آگاهی به تاریخمندی، بذر خودآگاهی انسان را که عبارت باشد از "پرسش از خود" و علت حیات خود، در زمین تفکر آدمی میپراکند.
3- فقدان و فنا: با درک زمانمندی حیات و نقش آگاهی در درک این واقعه بزرگ، که گذر عمر انسان و جهان را هر آن جلوی چشمان ما میآورد، آدمی با ادراک گذر زمان و عدم کنترل بر آن که صیرورت حیات را در بر دارد و در عین حال او را هر دم به نقطۀ پایان زندگی نزدیکتر میسازد، به درک فناپذیری خود و تجربه عینی فقدانها و از دست دادنها میرساند، و با این دریافت ذهنی و شهودی، بازهم به حقیقتی دیگر دربارۀ خود دست مییابد. به درکی بزرگتر از خود. درکی که استخوان سوز و جانکاه است. درکی همسان درک فقدان و تهی دستی؛ و آن چیزی نیست جز ادراک تنهایی و بی پناهی انسان.
4- تنهایی و بی پناهی: آدمی در گذر حیات و با دیدن "پایان قطعی" حیات آدمیان و جهان، به تنهایی خود پی میبرد. انسان موجودی به بیپناه است. زیرا انسان موجودی آگاه است. و این آگاهی همچون کوهی بزرگ از جواهر گرانقدر که بر دوش آدمی بار شده، پشت او را خم کرده است. بار هستی. آدمی موجودی بی پناه است. زیرا در ضمیر ناهشیارش به گذر عمر، به روزگار گذران خود، به حقیقت محتوم فقدان و فنای خود، آگاه است، این ترکیب خودآگاهی در ناخودآگاهی است که بیماری آدمی را برای طلب فراموشی هر روز بیشتر و مزمن تر میکند. بیماری غفلت که همزمان مخدری برای رنج آگاهی و فراموشی فناپذیری است. غفلتی که هرباری و در هر عصری، با هیزمی تازهتر تنور آن را افروخته تر میکند. به گمان من این آگاهی به تنهایی ذاتی بشر را نباید دست کم گرفت. زیرا عاملی است که کمال یا انحطاط تاریخ فردی و بلکه کمال یا انحطاط جهان اجتماعی انسان ها وابسته به اوست.
5- غفلت فراگیر: ماهیت رنج و تنهایی آدمی باید به خوبی واکاویده شود. گفته شد که تنهایی محصول ادراک همزمان گذر زمان، کاهش عمر و حیات آدمی، فقدان و تهیدستی و درک فناپذیری است. اما آدمی در این جهان هربار به شکلی تلاش میکند تا با استفاده از موهبت فراموشی غفلت فراگیری را در خود توسعه دهد که او را از زیر بار آگاهی و درک از این تنهایی و فقدان نجات دهد. به محاق فرستادن احساس تنهایی با سرگرمی و مخدر و شهوترانی و تولید و تقلاّ و زادش و جنگ و... همگی توانی است که ذهن بشر برای فرار از مواجه مستقیم با این احساس ترسناک،تعبیه میکند. اما غافل از اینکه این همه به جای خاموش کردن آتش جانسوز سوال و حیرت، بر احساس تنهایی و فقدان آدمی نفت پاشیده و او را بیش از گذشته محتاج پاسخی درخور برای حیات و ادامه آن یا تنوع بیشتر و پیچیده تر در غفلت میکند.
6 – تکرار: چرا تنوعات گذشته غفلتساز جان آدمی را آرام نکرده خیالش را راحت نمیکند؟ و او را از زیر ضربات سوال از معنی حیات نجات نمیدهد؟ زیرا آن عوامل، خود در گردونه ای بسیار ناامید کنندهتر واقع میگردند. گردونه تکرار. من براین نظرم که رنج سیزیف همچنان که "آلبرکامو" یادآور شده، رنج تکرار است. و تکرار همزمان دو هستی را در ضمن خویش دارد، اول یادآور مکرر زمانمندی و تاریخمندی حیات بشری است، و دوم نا کافی بودن تدبیرهای خود ساخته و مصنوعی برای خاموش کردن آتشفشان رنج سوال و بیمعنایی حیات. پس رنج زندگی بیش از هر چیز رنج تکرار است. از این حیث است که باز باید این دو را یعنی گذر زمان و مسئله خودآگاهی را با هم دید.
7- عدم کفایت: فرضهای بسیاری برای پاسخ یا چاره برای بیماری بیمعنایی حیات انسان مطرح است. اما به نظر میرسد پاسخها ناکافیاند و حفرۀ بیمعنایی در زندگی آدمی به راحتی با عوامل مصنوعی یا تنوع خواستها و تکرار مصرف و غفلت فراگیر حاصل از تکنیک پر نمیگردد. برای پر کردن این میانتهی بزرگ و دردناک، آدمی به چیزی بیش از آگاهی صرف و تنوع چارهها از بیرون محتاج است. آگاهی تنها به سیطرۀ نسبی ذهن آدمی به دو عنصر "خودیت" و "گذر هستی" اشاره دارد نه چیزی بیشتر. در آگاهی فرد "ابژه بودن خود" را برای موضوع گذر زمان و خودآگاهی نسبت به خویش درمییابد. نوعی وقوف حضوری به هستیمندی خویش و گذران زمان بر او (عمر)
8- اختیار: اما آن ضرورت بیشتر از آگاهی چیست؟ اینجا است که موضوع اختیار مطرح میشود. اختیار مادر خلاقیت و آفرینش است. اختیار بنمایه و اصل برای تغییر وضعیت مکرر و تکرار پذیر و خسته کننده و ملالآور زندگی است. این بداعت و نوآوری وجهی از اختیار است. اینهمه روی گردانی به نظریههای جبری، اینهمه مخالفت با ضرورت بینیهای طبیعت و حیات ، این همه دعوا برسر جبر و اختیار در مکاتب الهیاتی، برای این است که آدمی ذاتاً از محدودیت و جبر فراری است. برای همین است که باور به جبر نویی بی عملی و افسردگی را به ارمغان میآورد. و در مقابل باور به اختیار، بذر چیزی است که معنی زندگی در درون آن ممکن است. آزادی و امید.
ما برای معنادهی به حیات خویش بیش از آگاهی محتاج اختیاریم. آگاهی در درون اختیار و آزادی است که توجیهات مصنوعی معنی زندگی را پس میزند و به دنبال معنایی طبیعی و شاید خودساخته - و نه مصنوعی- برای زندگی میگردد معنایی که بذر امید را در دل او بکارد و حاصلش خلاقیت بیشتر و آزادی فزونتر باشد. اما آیا این آزادی طلبی کنونی انسان مدرن وانهاده در نیست انگاری، خود فراری ناکافی از زندان احساس پوچی و نیست انگاری نیست؟
9- ضرورت درونی: هنوز داستان معنی زندگی تمام نشده است. معنی زندگی باید چیزی از جنس عقیده و احساس باشد. چیزی مثل نگرش و جهانبینی که معنی زندگی از درون آن بیرون آمده باشد و همه سینه آدمی را گرفته باشد. والا با تدبیرات موقتی آدمی هرگز راهی به سوی آینده نخواهد داشت.
نیست انگاری فربه شده مدرن، فربگی خویش را در توسعه ابزار غفلت و سرگرمی و فراموشی و توجیه خلاقیت و سازندگی از خلال تکنیک یافته است. ولی حتی این وضعیت چابک و فربه، به زودی زیر پای آدمی را خالی میکند. سوال از معنی زندگی او را رها نمیکند. آیا معنی زندگی واقعاً میتواند در وجود آدمی ایجاد شده و انگارهای همیشگی برای ادامه حیات در او را موجب شود؟