نقد بر اخلاق
دوست عزیزی پیشتر در نقد آرمانخواهی های گاه و بیگاهم چنین برایم نوشته است:
«آنچه بنیاد اخلاق ما بر آن استوار است بیمار است و باید مستقیم سراغ همو رفت و ریشهاش را زد و گویا تو نگران همویی. آنچه ما فیالحال داریم، دنبۀ همین اخلاقها و اسطورهها نیست که تو برایشان نگرانی؟ مگر ما تا به حال بر همین طبل توخالی نمیزدیم و به... دلخوش نبودیم؟ میوههایی که امروز دهانمان را تلخ کردهاند جز از همین درختی است که سالها آبش دادیم و حرثش کردیم؟ اصلا ًو ابداً دغدغۀ این نسل و آن نسل را ندارم که کل نفس بما کسبت رهینه. میپذیرم که اگر عشق را در آن روزگار با هرزگی همسان میکردند، امروز نیز هرزگی را بر جایش مینشانند. نه عشق که بسیاری از داشتههای معنوی و اخلاقی دیگر هم از تخت به زیر آمدهاند. این پیامد همان افراط گراییهاست. "هویی" است که از آن "های" برخاسته است. من به فرزندم هیچ نمیآموزم. او خود میآموزد. این همه به ما آموختند کدام قلۀ اخلاق و انسانیت را فتح کردیم؟ او خود آموخته است که نهراسد و بتازد و جز انسان و اخلاق (از نوع جهانیاش نه آن که میان بنیآدم سیم خاردار میکشد و نجس و پاک میتراشد) هیچ حریم و حرمی نشناسد.